تازه وقتی به خودم آمدم که فائزه دستش را بلند کرد تا دومین چکنویسش را بگیرد... نگاهی به برگه ی چکنویس خودم انداختم که پر شده بود از همان پروانه های تیره بال و انواع همان زنبور های مورد علاقه ام ( یکی نشسته، یکی در حال پرواز، یکی از شدت خوشحالی بالا پریده و یکی چرت زده...) یکی از همان کلاغ های احمقم را هم کشیده بودم که روی محور x ها نشسته بود و داشت به آدم برفی ای که بالای یک نامعادله کشیده بودم نگاه می کرد... سرم را کمی بلند کردم تا ببینم بقیه در چه حالند... تمام سالن ساکت بود. فقط هر از گاهی صدای ورق خوردن برگه ی امتحانی یا باز و بسته کردن زیپ جامدادی یا جا به جا شدن کسی روی صندلی اش می آمد... گاهی هم صدای پاشنه ی مراقبی...! مهسا هم دستش را زده بود زیر چانه اش و با ابروهای بالا پریده و با تعجب به برگه اش خیره شده بود، خنده ام گرفت، شده بود مثل همان وقت هایی که یک مسئله ی هندسه را چندبار برایش توضیح می دهم و هیچی دستگیرش نمی شود و دست آخر هم بی خیالش می شود... ... همین طور که دستم را چسبانده بودم به پیشانی ام و داشتم فکر می کردم ؛ یک ظرف پر از آبنبات جلوی صورتم می آید. سرم را بلند می کنم و اولین آبنباتی که به دستم می خورد را بر می دارم... و حالا صدای خرچ خرچ کاغذ آبنبات ها توی فضا پیچیده ؛ انگار آبنبات ها خوب موقعه ای رسیدند که همگی اقدام به خوردنشان کردیم. آبنباتم را می گذارم گوشه ی لپم و بعد از مدتی پشیمان می شوم و سریع خردش می کنم تا زودتر برود پایین و از دستش راحت شوم ؛ اصلا حوصله ی اینکه آبنبات را بگذارم گوشه ی لپم تا خیس بخورد و آرام آرام آب شود را ندارم... از آن سر سالن صدای عطسه ی زهرا می آید ، خنده ام می گیرد. برای بار هزارم پشت تمام برگه هایم را چک می کنم... می ترسم که حالا بی خیال نشستم و دارم سوت می زنم، بقیه که تند تند در حال نوشتن هستند و حتی لحظه ای درنگ نمی کنند تا دست بینوا استراحتی بکند یا سرشان را کمی بلند کنند ؛ برگه ی جدیدی از سوالات را کشف کرده باشند. این ترس رهایم نمی کند و وادارم می کند هزاران بار دیگر ترتیب سوالات، پشت تک تک برگه ها، عنوان امتحان، تاریخ امتحان و ... را چک کنم. خیره می شوم به بیرون پنجره، عجب برفی می آید... برگه ام را می دهم و می آیم بیرون. یک نفر آخرین صفحه را ندیده بود.
کد قالب جدید قالب های پیچک |